ای داغدار اصلی این روضه ها بیاصاحب عزای ماتم کرب و بلا بیاتنها امید خلق جهان یابن فاطمهای منتهای آرزوی اولیاء بیابالا گرفته ایم برایت دو دست راای مرد مستجاب قنوت و دعا بیافهمیده ایم با همه دنیا غریبه ایدیگر به جان مادرت ای آشنا بیااز هیچکس به جز تو نداریم انتظاربر دستهای توست فقط چشم ما بیاهفته به هفته می گذرد با خیال توپس لا اقل به حرمت خون خدا بیابیش از هزار سال تو خون گریه کرده ایای خون جگر ز قامت زینب بیاعرض ارادت کم ما را قبول کنامسال هم محرم ما را قبول کن
این گریه با گریه همیشه متفاوت است ، این گریه ،
گریه ای نیست که به سادگی آرام بگیرد و به زودی پایان پذیرد .
انگار نه خرابه که شهر شام را بر سرش گذاشته است این دختر سه ساله …
فقط خودش که گریه نمیکند ، با مویه های ( گریه و زاری کردن )
کودکانه اش همه را به گریه می اندازد و ضجه همه را بلند میکند .
تو ناگهان از سجاده کنده میشوی و به سمت سجاد علیه السلام می دوی ، او رقیه سلام الله علیها
را در آغوش گرفته و به سینه چسبانده ، مدام بر سر و روی او بوسه میزند و تلاش میکند که
با لحن شیرین پدرانه و برادرانه او را آرام کند ، اما موفق نمی شود …
تو بچه را از آغوشش میگیری و به سینه می چسبانی و از داغی سوزنده ی تن کودک وحشت میکنی :” رقیه جان !! دخترم ، نور چشمم ، به من بگو چه شده عزیز دلم ، بگو که در خواب چه دیده ای ،
تو را به جان بابا حرف بزن “
رقیه علیها سلام بریده بریده می گوید :
بابا خودش به من گفت که بیا !!
را چنان به گریه می اندازد که خرابه یکپارچه گریه و ضجه میشود ، و صدا به کاخ یزید لعنة الله میرسد
سر پدر را به خرابه بیاورند ……
رقیه سلام الله علیها خود را به روی سر می اندازد ، می نشیند ، بر میخیزد ، دور سر میچرخد ،
به سر نگاه میکند ، بر سر و صورت میکوبد ، خم میشود ، زانو میزند ، سر را در آغوش میگیرد ،
می بوید ، می بوسد ، خون سر را با دست و صورت و مژگان خود می سترد ، اشک میریزد ، ضجه میزند ،
صیحه میکشد ، مویه میکند ، روی می خراشد ، … شکوه میکند ، دلداری میدهد ، اعتراض میکند ،
تسلی می طلبد ، و … خرابه را و جان همه خراباتیان را به آتش میکشد …
و رقیه سلام الله علیها آرام می گیرد…
منبع:حریـم مکتبــــــ
یک پیره زن فقط به سفیرت پناه داد
ماندم چه شد تعارف و اصرارهایشان ؟
اینجا سر برادر تو شرط بسته اند
غوغا شده میان کماندارهایشان ….
مسلم تو را فریاد میزند …
دارالاماره آخرین مقصد سفیرتوست و آخرین بی
حرمتیِ حرمت شکنان در حق من …
مسلم ، تنها پریشانِ شهر ، نفسش برید از بی وفایی این کوفیان …
پریشانیم !
نه از برای خودم و نه از ترس جانم ، بلکه در غم گرد و غباری ست
که کوفه برایت به راه انداخته ….
غمِ وحدتِ این کوفیان ، برای کشتنت ؛ کشت مرا و مچاله کرد قلبم را…
هراسانم ، از رونق گرفتن بازار شمشیرها ، رقابت کماندارها و اینانی که بر دامانشان
پراست از سنگ ریزه ها …
سر نیزه های کوفه تشنه ی پیکر توست ، عطشِ غارتِ اینان ،
آنقدری هست که پیرهنت رابر تنشان اندازه کنند !!!
آنقدری هست که برای غارت خلخال و روسری ،
خرجین ها بخرند و برای اسارت اهل حرمت ، ریسمان ها ببافند …
افسوس که کیسه های زر ، ریخت زهرش را …
افسوس …
قبامت بی حسین غوغا ندارد
شفاعت بی حسین معنا ندارد
حسینی باش که در محشر نگویند
چرا پرونده ات امضاء ندارد
خواب بودم، خواب دیدم مرده ام، بی نهایت خسته و افسرده ام
تا میان گور رفتم دل گرفت،قبر کن سنگ لحد را گل گرفت
روی من خروارها از خاک بود... وای، قبر من چه وحشتناک بود!
بالش زیر سرم از سنگ بود... غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود
هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت. سوره ی حمدی برایم خواند و رفت
خسته بودم هیچکس یارم نشد، زان میان یک تن خریدارم نشد
نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی...ترس بود و وحشت و دلواپسی
ناله می کردم ولیکن بی جواب، تشنه بودم، در پی یک جرعه آب
آمدند از راه نزدم دو ملک، تیره شد در پیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟
گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود، لرزه بر اندام من افتاده بود!
هر چه کردم سعی تا گویم جواب... سدّ نطقم شد هراس و اضطراب
از سکوتم آن دو گشته خشمگین، رفت بالا گرزهای آتشین
قبر من پر گشته بود از نار و دود، بار دیگر با غضب پرسش نمود:
ای گنه کار سیه دل، بسته پر... نام اربابان خود یک یک ببر
گوئیا لب ها به هم چسبیده بود... گوش گویا نامشان نشنیده بود
نامهای خوبشان از یاد رفت! وای، سعی و زحمتم بر باد رفت
چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد...بار دیگر بر سرم فریاد کرد:
در میان عمر خود کن جستجو، کارهای نیک و زشتت را بگو
هر چه می کردم به اعمالم نگاه، کوله بارم بود مملو از گناه
کارهای زشت من بسیار بود... بر زبان آوردنش دشوار بود
چاره ای جز لب فرو بستن نبود، گرز آتش بر سرم آمد فرود
عمق جانم از حرارت آب شد...روحم از فرط الم بی تاب شد
چون ملائک نا امید از من شدند، حرف آخر را چنین با من زدند:
عمر خود را ای جوان کردی تباه... نامه اعمال تو باشد سیاه
ما که ماموران حق داوریم! پس تو را سوی جهنم می بریم
دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود... دست و پایم بسته در زنجیر بود
نا امید از هرکجا و دل فکار؛ می کشیدندم به خِفّت سوی نار
ناگهان الطاف حق آغاز شد، از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان، دیگران چون نجم و او چون کهکشان
صورتش خورشید بود و غرق نور...جام چشمانش پر از خمر طهور
لب که نه، سرچشمه ی آب حیات، بین دستش کائنات و ممکنات
چشمهایش زندگانی می سرود... درد را از قلب انسان می زدود
بر سر خود شال سبزی بسته بود، بر دلم مهرش عجب بنشسته بود
کِی به زیبائی او گل می رسید؟ پیش او یوسف خجالت می کشید
دو ملک سر را به زیر انداختند... بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه، آمده اینجا حسین فاطمه؟!
صاحب روز قیامت آمده... گوئیا بهر شفاعت آمده
سوی من آمد مرا شرمنده کرد، مهربانانه به رویم خنده کرد
گشتم از خود بی خود از بوی حسین (ع)... من کجا و دیدن روی حسین (ع) ؟
گفت آزادش کنید این بنده را،خانه آبادش کنید این بنده را
اینکه اینجا این چنین تنها شده...کام او با تربت من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است،گریه کرده بعد شیرش داده است
اینکه می بینید در شور است و شین...ذکر لا لا ئیش بوده یا حسین
سینه چاک آل زهرا بوده است، چای ریز مجلس ما بوده است
خویش را در سوزعشقم آب کرد، عکس من را بر دل خود قاب کرد
اسم من راز و نیازش بوده است، خاک من مهر نمازش بوده است
پرچم من را به دوشش می کشید ...پا برهنه در عزایم می دوید
اقتدا بر خواهرم زینب نمود، گاه می شد صورتش بهرم کبود
بارها لعن امیه کرده است... خویش را نذررقیه کرده است
تا که دنیا بوده از من دم زده، او غذای روضه ام را هم زده
اینکه در پیش شما گردیده بد ،جسم و جانش بوی روضه می دهد
حرمت من را به دنیا پاس داشت ،ارتباطی تنگ با عباس داشت
نذر عباسم به تن کرده کفن...روز تاسوعا شده سقای من
گریه کرده چون برای اکبرم، با خود او را نزد زهرا می برم
هر چه باشد او برایم بنده است... او بسوزد صاحبش شرمنده است
در مرامم نیست او تنها شود ، باعث خوشحالی عدا شود
در قیامت عطر و بویش می دهم؛ پیش مردم آبرویش می دهم
باز بالاتر به روز سر نوشت...میشود همسایه ی من در بهشت
آری آری هر که پا بست من است !
نامه ی اعمال او دست من است
برادر فاضل جناب آقاى شیخ جواد ابراهیمى نقل کردند که:
روزى از جناب استاد حسن زاده (مدظله) خواستم که نصیحت و ارشاد و موعظه اى برایم بیان فرمایند.
از جمله فرمودند: سعى کنید با نامحرمان تماس نداشته باشید چه زن باشد و چه مرد!!!
تعجب کردم و پرسیدم : آیا مرد هم نامحرم مى شود؟!
فرمودند: هر کس که با خدا انس نداشته باشد، نامحرم است !!