♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

دیدارِ خدا بُوَد مُیَسَر با دیده ی دل، نه دیده ی سر . . .
♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

دیدارِ خدا بُوَد مُیَسَر با دیده ی دل، نه دیده ی سر . . .

ای داغدار اصلی این روضه ها بیا


ای داغدار اصلی این روضه ها بیا
صاحب عزای ماتم کرب و بلا بیا
تنها امید خلق جهان یابن فاطمه
ای منتهای آرزوی اولیاء بیا
بالا گرفته ایم برایت دو دست را
ای مرد مستجاب قنوت و دعا بیا
فهمیده ایم با همه دنیا غریبه ای
دیگر به جان مادرت ای آشنا بیا
از هیچکس به جز تو نداریم انتظار
بر دستهای توست فقط چشم ما بیا
هفته به هفته می گذرد با خیال تو
پس لا اقل به حرمت خون خدا بیا
بیش از هزار سال تو خون گریه کرده ای
ای خون جگر ز قامت زینب بیا
عرض ارادت کم ما را قبول کن

امسال هم محرم ما را قبول کن




شب هشتم محرم الحرام


حماسه از چشم‏های تو آغاز می‏شود در روزی داغ و خون‏آلود .

رشادت یعنی «تو» ؛ وقتی که در رکاب پدر ، تار و پود حادثه را شمشیر زدی
امروز می‏آیی ؛ عَلَم عشق بر دوشت ، 

با نشانه‏ای از آن سوی آسمان ، و زمین با خنده‏های نخستینت ، شکفتن آغاز می‏کند

در وجودت تکه‏ای از بهشت جا مانده است ؛ 

آن گونه که از چشمانت عطر یاسی عجیب می‏ راود .

روشنای چهره‏ات با اُفق‏های دور و درخشان نسبت دارد. 

ریشه‏ات از مقدم‏ترین رودخانه آب می‏خورد.

نخل‏ها، پیش قامتت کوچک می‏نمایند، ای بزرگِ دوست داشتنی!
نامت از دهان زمین نمی‏افتد.
آزادگی، دوست دیرینه تو، خورشید، همبازی کودکی‏ات و عشق ،

 همسفره همیشگی توست.

قبایل عرب از گندمزار شجاعت تو نان می‏خورند.
پرندگان، چشم بر قانون رهایی‏ات دوخته‏اند.
می‏آیی و پنجه در پنجه کوه می‏افکنی و فرو می‏ریزی‏اش.
می‏آیی و از جای گام‏های سپیدت، درختانی از آینه قد می‏کشند.
بر اسب که می‏نشینی، بارانی از ستاره باریدن می‏گیرد.
مهتاب، امواج نگاه توست که بر دامن آسمان می‏ریزد.
تو علی اکبری؛ علوی سیرت و محمّدی صورت.
آئینت جوانمردیست. صدایت، لرزه بر اندام آنان می‏اندازد 

که نفس‏های شیعه را بریده بریده می‏خواهند.

در آغوش باران زاده شده‏ای و از سینه بهار، شیر نوشیده‏ای.
از عشیره گل سرخی و از تبار آفتاب.
کوهستان‏ها، هوای پاک نفس‏هایت را به عاریت گرفته‏اند.
شاعرانه‏ترین واژه‏ها، شعر بلند حماسه‏ات را سرودن نمی‏توانند. 

محرم در محرم تصویر تابناک توست که بر صفحه خونرنگ عاشورا می‏درخشد.

لب‏های ترک خورده‏ات، سال‏هاست فرات را سر در گریبان نگه داشته است.
صفحات آن ظهر سرخ را که ورق می‏زنم، 

ردّ نگاه‏های پر هیبت توست که بر جا میخکوبم می‏کند. تو اردیبهشت فصل‏های جهانی.

خاکستری‏ترین روزها را خورشید کلامت به تپش وا می‏دارد.
امروز می‏آیی و ما فانوس‏های عاشقی در دست، میلاد خجسته‏ات را نور می‏پاشیم.
می‏آیی و چکاوکان روشنی، روز آمدنت را به ترانه می‏نشینند و رودهای زمین ،

 بهار آمدنت را آواز می‏خوانند.



منبع:حریـم مکتبــــــ