مشق دوری را چگونه با دل بی تاب بنویسم
نیستی بابا
بی تو من فردا چگونه مشق بابا آب بنویسم
باز بابا آب!
باز بابا آب!
باز بابا آب را بستند!
رفته ای اما عمو عباس ها هستند
پاسداران رشید یاس ها هستند
در دل هر ذره می گفتی که یک رود است
در دل هر ذره یک رود است و عالم شمر و نمرود است
باز بابا شمرها بر خیمه ما آب را بستند
اما
کودکان شاداب
دیدگان خواب را بستند
صحنه گرچه سخت تکراری است
فصل اینک فصل بیداری
داستان این بار برعکس است
نهر بین خیمه ها جاری است!
علی محمد مودب
شاید دعا کنی کاش حضرت آقا بود موهای نازت را دوباره نوازش میکرد
همه ی ما دیدیم بعد غم بابا تو در آغوش آقا ناز کردی آقا هم چه زیبا نازت را خریده بودو تو حس کردی دوباره دست های بابا را…
تصور چشم های معصومانه ات دلم را پاره پاره می کند و من امروز به تو و بچه هایی مثل تو فکر میکنم
بخواب شاید بابا به خوابت بیاید و باز هم بغلت کند و نازت را خریدار باشد .
بخواب آرمیتای نازم شاید بابا در خواب موهایت را نوازش کند تا مثل قدیم ها تو را در آسمانی که برایت انتها نداشت چرخ دهد و موهایت میان ابرهای خوشحالی محو شوند .
بخواب شاید بابا بیاید و تو بتوانی یک بار دیگر دست هایت را به دور گردنش بیندازی و سرت را به روی شانه هایش تکیه دهی و بخوابی…
نمیدانم نازهایت را چه می کنی در کجا پنهان می کنی …
امروز به عکس های بابا نگاه نکن آرمیتای نازم.
کاش امروز هیچ کدام از عکس های بابا در اتاقت نباشد
کاش امروز به روزهای قبل فکر نکنی …
کاش امروز به چشم ها و دست های بابا نگاه نکنی
می ترسم تو هم مثل رقیه …
میترسم میدانم ملائک هم طاقت ندارند
میدانم که آسمان پیرهن می درد اگر تو از قاب عکس بابا نوازش بخواهی
و مادرت چه کند وقتی میداند نگاه های تو پایان خوشی ندارد وقتی بابا دیگر نمیتواند تو را ناز دهد.
آرام بخواب شاید بابا بیاید..
از
کمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتند .
خانمی گوشی را
برداشت.
مثل همه موارد
قبلی با اشتیاق گفتند که بعد از بیست وچندسال انتظار ، پیکر شهید پیدا شده و تا
آخر هفته آن را تحویلشان می دهند.
برخلاف تمام
موارد قبلی ، آن طرف خط ، خانم فقط یک جمله گفت :حالا نه. می شود پیکر شهید را
هفته آینده بیاورید ؟
آقا جا خورد اما
به روی خودش نیاورد. قبول کرد.
گذشت .
روز موعود رسید.
به سر کوچه که رسیدند دیدند همه جا چراغانی شده. وارد کوچه شدند.دیدند انگار
درخانه شهید مراسم جشنی برپاست.
در زدند کسی
منتظر آنها نبود چون گویی هیچ کس نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیافتد. مقدمه چینی
کردند صدای ناله همه جا را گرفت مجلس جشن که حالا معلوم شد مجلس عروسی دختر شهید
است به مجلس عزا تبدیل شد تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس بود.
خودش خواسته بود
که پدرش در مجلس عروسی اش حاضر شود به عمد آمدنش را به تأخیر انداخت. عروس گفت
تابوت را به داخل اتاق بیاورید. خواست که اتاق را خالی کنند. فقط مادر و داماد
بمانند و همرزم پدرش.
همه رفتند.
گفت در تابوت را
باز کنید. باز کرد.
گفت: استخوان
دست پدرم را به من نشان بده. نشان داد.
استخوان را در
دست گرفت و روی سرش گذاشت و رو به داماد با حالت ضجه گفت: ببین!ببین این مرد که می
بینی پدر من است. نگاه نکن که الان دراز کش است روزی یلی بوده برای خودش . ببین
این دستِ پدرمن است که روی سرم هست. نکند روزی با خودت بگویی که همسرم پدر ندارد.
گاهـــی
کسـی همراهیـَت نمـی کند
کسـی تو را نمـی فهمد
کسـی هم قدمـت نمی شود
خستـه می شوی از همه چیـز
مــی خواهــی از ایـن دنیــا پیــاده شوی
سخـت است...
و مـــن این روز ها
هم چنــان قدم می زنم
با همــآن همـراه همیشگــی
«حریم مشکــی من»
چــادرمـــ!
تمــآم ِ کمـد هـآ را زیــر و رو مـی کنم
لبـاس های بهاری
بارانـی هـآ
خانگـی هآ
مجلسـی هـآ
خستـه مـی شوم از این همـه رنگ و مـدل
نگـآهـم به تـو گـره کـه مـی خورد ،
آرامــ مـی شوم .
ساده بودنت ، دنیــآ مـی ارزد
مشکـیِ آرامِ من :)
هشدار که ماتم عظیم است امروز / دلها همه با غصه ندیم است امروز
بر صاحب عصر تسلیت باید داد / کان درّ گرانمایه یتیم است امروز
"فرزند غایبش را سر سلامت بگویید و باران اشکتان را در بی شکیبی انتظار، بهانه سازید . . ."
آقا تسلیت..