به بهشت زهرا می روم...
قطعه ی شهدا...
از کنار عکس ها عبور می کنم...
چادرم را روی سرم محکم می کنم...
و زیر لب می گویم...
دشمن قلبت را نشانه گرفت...
و اسلحه ات را بر زمین انداخت...
من تا زنده ام نمی گذارم...
افکارم را نشانه بگیرد و چادرم را بر زمین اندازد
حضور هیچکس در زندگی ما اتفاقی نیست
خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
خوش آن روز که در یابیم جادوی حضور یکدیگر را
عالی بود
روزگارا…!
که چنین سخت به من میگیری
باخبر باش که پژمردن من آسان نیست
گرچه دلگیرتر از دیروزم
گرچه فردای غم انگیز مرا می خواند
اما باور دارم دل خوشی ها کم نیست
زندگی باید کرد ...