♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

دیدارِ خدا بُوَد مُیَسَر با دیده ی دل، نه دیده ی سر . . .
♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

دیدارِ خدا بُوَد مُیَسَر با دیده ی دل، نه دیده ی سر . . .

لبخنـــــツـــــد بزن بسیجــــــــی...

شوخــــــی های جبهــــــه ای50.gif

41.gif


لبخنــــــــــد بـــــــــزن بسیجــــــــــی


کــ ه خستگــــــــــی را خستـــــ ه کردی
labkhand-basiji.jpg


76.gif

50.gifفـــــرمانده زرنگ50.gif

هوا خیـلی سرد بــوداز بلنــدگو اعلام کردنــد جمع بشیـد جلوی تدارکات و پتــو بگیــرید.فرمانــده‌ی گردان با صدای بلنــد گفت : کی سردشه ؟ همه جواب دادنــد : دشمــن !گفت : احسنت، احسنت. معلوم می‌شه هیــچ‌ کدام سردتان نیستبفرمایید بریــد دنبال کارهایتان ، پتــو به گردان ما نرسیــده ،
پتــویی نداریم که به شما بدیم

 


76.gif


50.gifشوخی با تازه وارد50.gif



تازه اومده بود جبهه


یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:


وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟


اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده


شروع کرد به توضیح دادن:


اولاْ باید وضو داشته باشی


بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:


اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا  برحمتک یا ارحم الراحمینicon_e_biggrin.gif


بنده خدا با تمام وجود گوش میداد


ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:


اخوی غریب گیر آوردی؟



tanz-4.jpg


 

76.gif


50.gifبقیه در ادامه مطلب50.gif

 

 

یا ابالفضــــــل50.gif



اذان نماز رو که گفتن رفتم سراغ فرمانده


بهش گفتم روحانی نداریم


بچه ها دوست دارن پیش سر شما نماز رو به جماعت بخونن


فرمانده مون قبول نمی کرد


می گفت: پاهام ترکش خورده و حالم مساعد نیست


یه آدم سالم بفرستین جلو تا امام جماعت بشه


بچه ها گوششون به این حرفا بدهکار نبود


خلاصه با هر زحمتی شده فرمانده رو راضی کردند که امام جماعت بشه


فرمانده نماز رو شروع کرد و ما هم بهش اقتدا کردیم


بنده خدا از رکوع و سجده هاش معلوم بود پاهاش درد می کنه


وسطای نماز بود که یه اتفاق عجیب افتاد وقتی می خواست برا رکعت بعدی بلند بشه


انگار پاهاش درد گرفته باشه ، یهو گفت یا ابالفضل و بلند شدicon_lol.gif


نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم ، همه زدیم زیر خنده


فرمانده مون می گفت: خدا بگم چیکارتون کنه !


نگفتم من حالم خوب نیست یکی دیگه رو امام جماعت بذارین...



siQfkx_535.jpg



76.gif

50.gifالموت القربانی50.gif

صبح روز عملیات والفجر10 توی منطقه حلبچه بودیم


همه حسابی خسته شده و روحیه‌ مناسبی توی چهره بچه‌ها دیده نمی‌شد


حدود 100 اسیر عراقی هم برا انتقال به پشت جبهه ، به صف شده بودند


برا اینکه روحیه ی بچه ها عوض بشه ، شروع کردم به شعار دادن


مشتم رو بالا بردم و فریاد زدم: صدام جارو برقیه


عراقی ها هم یکصدا تکرار می کردند


آقای قربانی " فرمانده گروهان " هم یه گوشه ایستاده بود و می خندید


منم شیطونیم گل کرد و برا نشاط رزمنده ها فریاد زدم: «الموت لقربانی»


اسیران عراقی هم شعارم رو تکرار می کردند و با صدای بلند می گفتند: الموت لقربانی


رزمنده ها از خنده روده بر شده بودند


آقای قربانی هم دستش را تکان می‌داد تا به عراقی ها بفهمونه شعار ندهند!


بهشون می‌گفت: قربانی من هستم ... انا قربانی


اسیران عراقی متوجه شوخی من شده بودند


رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان می‌دادند و می‌گفتند:


لا موت لا موت... icon_e_biggrin.gif




vaslbad.jpg

76.gif




siQfkx_535.jpg


40.gif

شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .

نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)icon_e_biggrin.gif


vaslbad.jpg



40.gif




50.gifشوخی شوخی با همه هم شوخی!!!50.gif

بچه ها سنگر رو گذاشته بودند رو سرشون ، که یوسفی گفت : اومد ! ساکت باشین ! علیرضا ، پتویی برداشت و دوید ، ایستاد دم در سنگر .

یوسفی دوباره اومد و گفت : حالا میاد "

لحظه ای گذشت . صدای پای کسی اومد که بپیچید داخل راهرو سنگر .

سعید برقو خاموش کرد . سنگر ، تاریک تاریک شد . صدای پا نزدیک تر شد . کسی داخل سنگر شد .

علیرضا داد زد : یا علی ! و پتو رو انداخت رو سرشو کشیدش وسط سنگر . بچه ها گفتند : هورا ! و

ریختند روش . می دویدن و می پریدن روش . می گفتند : دیگه برای کسی جشن پتو نمی گیری ؟ آقا محمد رضا ؟

لحظه ای گذشت اما صدای محمدرضا در نیومد . سعید برقو روشن کرد . و گفت : بچه ی مَردُمُو کشتید ! و بچه ها رو یکی یکی کشید عقب .

کسی که زیر پتو بود ، تکونی خورد . خسروان گفت : زنده است بچه ها . دوباره بچه ها هورا کردند و ریختند روش .

جیغ و داد می کردند که محمد رضا داخل سنگر شد . همه خشکشون زد . نفس ها تو گلومون گیر کرد . همه زل زدند به محمد رضا و نمی دونستند چی بگند و چی کار کنند ،

که محمدرضا گفت : حاج آقا حجتی اومد تو سنگر و شما این قدر سروصدا می کنید . از فرمانده هم

خجالت نمی کشید ؟! حرفش تمام نشده بود که همه یه متر رفتند عقب .

چیزی نمانده بود که همه سکته کنیم . گیج و منگ نگاه هم می کردیم؛ که حاجی از زیر پتو اومد بیرون و از سنگر خارج شد .



40.gif

50.gifبی‌سیم‌چی تازه وارد50.gif


اینی که می خونید خاطره‌ای از یک رزمنده که علی رغم این که در لحظات سخت جنگ این اتفاق براش افتاده اما بعد از سال‌ها از آن به شیرینی یاد می‌کنه.

تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: «سریع بی سیم بزن عقب. بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! » شستی گوشی را بی سیم را فشار دادم.


به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند پشت بی سیم باید با کد حرف می‌زدیم. گفتم : «حیدر حیدر رشید» چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد :

- رشید به گوشم.

- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!

-هه‌هه دلبر قرمز دیگه چیه؟

-شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟

- رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.

-اخوی مگه برگه کد نداری؟

- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟

دیدم عجب گرفتاری شده‌ام. از یک طرف باید با رمز حرف می‌زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم.

- رشید جان از همان‌ها که چرخ دارند!

- چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه می‌خواهی؟

- بابا از همان‌ها که سفیده.

- هه‌هه نکنه ترب می خوای.

- بی مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.

- د ِ لامصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!

کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم




tanz-2.jpg


40.gif


50.gifروحمــــــــان با یادشــــــان شـــــــــــاد

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی چهارشنبه 7 اسفند 1392 ساعت 14:12 http://bivatan.blogsky.com

رنگ شب چهارشنبه 7 اسفند 1392 ساعت 18:11

ای جانمخدا رحمتشون کنه این همه روحیه شون بخاطر ایمان بالاشون بوده

دقیـــــــــــــقا

فاطمه شادکانی چهارشنبه 7 اسفند 1392 ساعت 20:46 http://hamishebahar-92.blogfa.com/

سلام عزیزم ...

خاطراتون در حین سادگی خیلی هم خوندنی هستند.

روحشون شاد...

سلام آبجی فاطمه

اوهوم

خوش به "حالشون"

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد