وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست …
بهم سر بزن منتظرتم
در هوای سرد زمستان پسر شش ساله ای جلوی ویترین مغازه ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباس هایش پاره پاره بود.
زن جوانی از آنجا می گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشم های او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش یک جفت کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: «حالا به خانه برگرد.»
پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: «خانم، شما خدا هستید؟»
زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم، من فقط یکی از بندگان او هستم.»
زندگــی دیکته ای نیست که آن را به ما گفته بودند و گفته باشند و خواهند گفت !!!
زندگــی انشایی است که تنها باید خود بنگاریم ؛
باشد که موضوع انشای زندگــیت "خــــــدا" ،
مقدمه اش "عشق او" ،
و انتهایش "نگاه او" باشد …
سلام دوست خوبم، منتظرتم[گل]
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
کاش اینطوری بود...
عزیزم ممنون که به وبم اومدی و اعلام آمادگی کردی
همونجا جواب هم دادم
قبول باشه
ایشالا ماها کوتاهی نکنیم
قربونت
خیلی کار قشنگیه مرســـــــــی که منم شریک کردی..خداخیرت بده
همیشه درپناه حق باشی
سلام عزیزم...
به امید ظهور آقای غایب همیشه حاضرمون ...
سلام فاطمه ی عزیــــــزم
اللهم عجل لولیک الفرج
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست …
بهم سر بزن منتظرتم
گفتم شبی به مهدی«عج»، اذن نگاه خواهم
گفتا که من هم از تو ترک گناه خواهم...
سلام
با مطلب جدید بروزم.
خوشحال میشم نظرتونو بدونم....
سلام عالی بود فاطمه جون
این روز هــ ـــا.....
فَــهمیــ ــدم حــال و هـــَوا آلـــوده اســت!
نــَـــه آب و هــَـــوا...........
دقیق فهمیدی..!
متاسفانه..
ممنون از حضورت آبجی
در هوای سرد زمستان پسر شش ساله ای جلوی ویترین مغازه ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباس هایش پاره پاره بود.
زن جوانی از آنجا می گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشم های او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش یک جفت کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: «حالا به خانه برگرد.»
پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: «خانم، شما خدا هستید؟»
زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم، من فقط یکی از بندگان او هستم.»
پسرک گفت: «مطمئن بودم که با او نسبتی دارید.»
عزییییییییییزمممممممم
مهربونی خدا..
مرسی آبجی
زندگــی دیکته ای نیست که آن را به ما گفته بودند و گفته باشند و خواهند گفت !!!
زندگــی انشایی است که تنها باید خود بنگاریم ؛
باشد که موضوع انشای زندگــیت "خــــــدا" ،
مقدمه اش "عشق او" ،
و انتهایش "نگاه او" باشد …
سلام دوست خوبم، منتظرتم[گل]