♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

دیدارِ خدا بُوَد مُیَسَر با دیده ی دل، نه دیده ی سر . . .
♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

دیدارِ خدا بُوَد مُیَسَر با دیده ی دل، نه دیده ی سر . . .

نقل مجلس ...


و ای مولای ما یا صاحب الزمان «عج»؛

می آمدی خیلی پیش تر؛

اگر نقل مجالسمان «غیبت» شما بود ...

نظرات 7 + ارسال نظر
محدثه پنج‌شنبه 3 بهمن 1392 ساعت 17:13 http://www.sayeeroshan.blogsky.com

کاش اینطوری بود...
عزیزم ممنون که به وبم اومدی و اعلام آمادگی کردی
همونجا جواب هم دادم
قبول باشه

ایشالا ماها کوتاهی نکنیم


قربونت
خیلی کار قشنگیه مرســـــــــی که منم شریک کردی..خداخیرت بده

همیشه درپناه حق باشی

فاطمه شادکانی پنج‌شنبه 3 بهمن 1392 ساعت 18:07 http://hamishebahar-92.blogfa.com/

سلام عزیزم...

به امید ظهور آقای غایب همیشه حاضرمون ...

سلام فاطمه ی عزیــــــزم

اللهم عجل لولیک الفرج

آشنا پنج‌شنبه 3 بهمن 1392 ساعت 21:28 http://andishehroh.blogfa.com

وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست …
بهم سر بزن منتظرتم

ف.رضایی جمعه 4 بهمن 1392 ساعت 10:46 http://www.saniashar.blogfa.com

گفتم شبی به مهدی«عج»، اذن نگاه خواهم

گفتا که من هم از تو ترک گناه خواهم...

سلام
با مطلب جدید بروزم.
خوشحال میشم نظرتونو بدونم....

سلام عالی بود فاطمه جون

مریم آسمانی شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 09:41 http://www.nasimeharam.mihanblog.com

این روز هــ ـــا.....
فَــهمیــ ــدم حــال و هــ‌ـَوا آلـــوده اســت!
نــَـــه آب و هــَـــوا...........

دقیق فهمیدی..!
متاسفانه..


ممنون از حضورت آبجی

Banooye Mahtab شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 13:20 http://bachemosbat274.blogfa.com

در هوای سرد زمستان پسر شش ساله ای جلوی ویترین مغازه ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباس هایش پاره پاره بود.

زن جوانی از آنجا می گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشم های او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش یک جفت کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.

آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: «حالا به خانه برگرد.»

پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: «خانم، شما خدا هستید؟»

زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم، من فقط یکی از بندگان او هستم.»

پسرک گفت: «مطمئن بودم که با او نسبتی دارید.»

عزییییییییییزمممممممم

مهربونی خدا..


مرسی آبجی

آشنا شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 19:16 http://andishehroh.blogfa.com

زندگــی دیکته ای نیست که آن را به ما گفته بودند و گفته باشند و خواهند گفت !!!
زندگــی انشایی است که تنها باید خود بنگاریم ؛
باشد که موضوع انشای زندگــیت "خــــــدا" ،
مقدمه اش "عشق او" ،
و انتهایش "نگاه او" باشد …
سلام دوست خوبم، منتظرتم[گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد