خواب بودم، خواب دیدم مرده ام، بی نهایت خسته و افسرده ام
تا میان گور رفتم دل گرفت،قبر کن سنگ لحد را گل گرفت
روی من خروارها از خاک بود... وای، قبر من چه وحشتناک بود!
بالش زیر سرم از سنگ بود... غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود
هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت. سوره ی حمدی برایم خواند و رفت
خسته بودم هیچکس یارم نشد، زان میان یک تن خریدارم نشد
نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی...ترس بود و وحشت و دلواپسی
ناله می کردم ولیکن بی جواب، تشنه بودم، در پی یک جرعه آب
آمدند از راه نزدم دو ملک، تیره شد در پیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟
گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود، لرزه بر اندام من افتاده بود!
هر چه کردم سعی تا گویم جواب... سدّ نطقم شد هراس و اضطراب
از سکوتم آن دو گشته خشمگین، رفت بالا گرزهای آتشین
قبر من پر گشته بود از نار و دود، بار دیگر با غضب پرسش نمود:
ای گنه کار سیه دل، بسته پر... نام اربابان خود یک یک ببر
گوئیا لب ها به هم چسبیده بود... گوش گویا نامشان نشنیده بود
نامهای خوبشان از یاد رفت! وای، سعی و زحمتم بر باد رفت
چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد...بار دیگر بر سرم فریاد کرد:
در میان عمر خود کن جستجو، کارهای نیک و زشتت را بگو
هر چه می کردم به اعمالم نگاه، کوله بارم بود مملو از گناه
کارهای زشت من بسیار بود... بر زبان آوردنش دشوار بود
چاره ای جز لب فرو بستن نبود، گرز آتش بر سرم آمد فرود
عمق جانم از حرارت آب شد...روحم از فرط الم بی تاب شد
چون ملائک نا امید از من شدند، حرف آخر را چنین با من زدند:
عمر خود را ای جوان کردی تباه... نامه اعمال تو باشد سیاه
ما که ماموران حق داوریم! پس تو را سوی جهنم می بریم
دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود... دست و پایم بسته در زنجیر بود
نا امید از هرکجا و دل فکار؛ می کشیدندم به خِفّت سوی نار
ناگهان الطاف حق آغاز شد، از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان، دیگران چون نجم و او چون کهکشان
صورتش خورشید بود و غرق نور...جام چشمانش پر از خمر طهور
لب که نه، سرچشمه ی آب حیات، بین دستش کائنات و ممکنات
چشمهایش زندگانی می سرود... درد را از قلب انسان می زدود
بر سر خود شال سبزی بسته بود، بر دلم مهرش عجب بنشسته بود
کِی به زیبائی او گل می رسید؟ پیش او یوسف خجالت می کشید
دو ملک سر را به زیر انداختند... بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه، آمده اینجا حسین فاطمه؟!
صاحب روز قیامت آمده... گوئیا بهر شفاعت آمده
سوی من آمد مرا شرمنده کرد، مهربانانه به رویم خنده کرد
گشتم از خود بی خود از بوی حسین (ع)... من کجا و دیدن روی حسین (ع) ؟
گفت آزادش کنید این بنده را،خانه آبادش کنید این بنده را
اینکه اینجا این چنین تنها شده...کام او با تربت من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است،گریه کرده بعد شیرش داده است
اینکه می بینید در شور است و شین...ذکر لا لا ئیش بوده یا حسین
سینه چاک آل زهرا بوده است، چای ریز مجلس ما بوده است
خویش را در سوزعشقم آب کرد، عکس من را بر دل خود قاب کرد
اسم من راز و نیازش بوده است، خاک من مهر نمازش بوده است
پرچم من را به دوشش می کشید ...پا برهنه در عزایم می دوید
اقتدا بر خواهرم زینب نمود، گاه می شد صورتش بهرم کبود
بارها لعن امیه کرده است... خویش را نذررقیه کرده است
تا که دنیا بوده از من دم زده، او غذای روضه ام را هم زده
اینکه در پیش شما گردیده بد ،جسم و جانش بوی روضه می دهد
حرمت من را به دنیا پاس داشت ،ارتباطی تنگ با عباس داشت
نذر عباسم به تن کرده کفن...روز تاسوعا شده سقای من
گریه کرده چون برای اکبرم، با خود او را نزد زهرا می برم
هر چه باشد او برایم بنده است... او بسوزد صاحبش شرمنده است
در مرامم نیست او تنها شود ، باعث خوشحالی عدا شود
در قیامت عطر و بویش می دهم؛ پیش مردم آبرویش می دهم
باز بالاتر به روز سر نوشت...میشود همسایه ی من در بهشت
آری آری هر که پا بست من است !
نامه ی اعمال او دست من است
صِبْغَةَ اللّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً
هیچ رنگی زیباتر از رنگـــــ خــدا نیست
گفتی تا انگشت های دستت را بشماری برمیگردم...
کجایی که از مردم شهر...
انگشت گدایی می کنم ...
روزى حضرت عیسى در مناجاتش با خداوند عرضه داشت: پروردگارا دوستى از دوستارانت به من بنما، خطاب رسید به فلان محل برو که ما را در آنجا دوستى است، مسیح به آن محل موعود رفت زنى را دید که نه چشم دارد و نه دست و نه پاى، روى زمین افتاده و زبانش مترنم به این ذکر است:
« الحمدالله على نعمائه والشکر على آلائه »
خدا را بر نعمتهاى ظاهریاش سپاس و بر نعمتهاى باطنیاش شکر.
آن حضرت از حالت آن زن شگفت زده شد، پیش رفته و به او سلام کرد، زن گفت: علیک السلام یا روح الله! فرمود اى زن تو که هرگز مرا ندیدهاى از کجا شناختى من عیسى هستم، زن گفت: آن دوستى که تو را به سوى من دلالت کرد برایم معلوم نمود که تو روح الله هستى، فرمود: اى زن تو از چشم و دست و پا محرومى، اندامت تباه شده! زن گفت: خدا را ثنا میگویم که دلى ذاکر و زبانى شاکر و تنى صابر دارم، خدا را به وحدانیت و یگانگى یاد میکنم که هرچه را میتوان با آن معصیت کرد از من گرفته، اگر چشم داشتم و به نامحرم نظر میکردم، اگر دست داشتم به حرام میآلودم و اگر پا داشتم دنبال لذات نامشروع میرفتم چه عاقبتى داشتم؟
این نعمتى که خدا به من داده به احدى از بندگانش نداده است.
منبع:خزینة الجواهر ،صفحه318
ما باید دیدمان را عوض کنیم و به نعمتهایی که خدا به ما داده توجه کنیم ،نه به کمبودها. یعنی در یک کلام در مسائل مادی به پایین دست خود نگاه کنیم
لطیفه :
کلاغی روی سر شخصی مدفوع کرد آن شخص سریع شروع کرد به شکر کردن .
شخصی سوال کرد : لباست پر از آلودگی شده و شکر می کنی
گفت :برای این شکر می کنم که ، اگر گاو پرواز می کرد چه خاکی به سر می کردم .
من این "زمستان" را دوست دارم...
و این رنگ سپید را..
که مرا یاد پاکی انسان می اندازد..
و پاکی باورها..
و پاکی دل ها..
و پاکی ایمان..
و زیبایی عشق..
و عظمت خالق..
و یک رنگی احساس..
من این فضا را دوست دارم..
اما به قول شاعر:
دیگه آخراشه! 92 سال خوبی بود..زندگی کردیم..بدست آوردیم..از دست دادیم..یاد گرفتیم..یاد دادیم..خدا باهامون بود..اما اگه یادمون با خدا نبود یعنی یه منفی قطـــور رفت تو کارنامه 92 مون!
گفتم منفی چون قابلیت حذف داره..خدا ارحم الرحمینه..بازم به بندش فرصت میده..
ツ پیشاپیش 93تون مبارکــــــــــ ツ
پ ن:
عکس بالا آدم برفیه خدا بیامرز من در حیاط خونمونه :)
آب شدنشو با چشمام دیدم..غم انگیز بود ... !
بسم الله الرحمن الرحیم
امام نقی (علیه السلام) به مدعی گفت اگر راست می گویی که فرزند پیامبری، وارد قفس شیرها شو زیرا خوردن گوشت تن فرزندان زهرا بر درندگان حرام است... مدعی نرفت اما خلیفه که می خواست پاره پاره شدن امام را توسط شیرهای درنده ببیند، به ورود ایشان اصرار کرد... هنگامی که حضرت هادی پذیرفت و وارد قفس شد، شیرها آرام گرفتند و به پابوسی اش آمدند.
تذکر مهم: تا می توانید این تصویر را منتشر کنید تا به سهم خود جوابی داده باشید به کسانی که مدتیست از غفلت ما نسبت به امام نقی الهادی سوءاستفاده کرده اند و از هیچ توهینی به ایشان دریغ نمی کنند.
منابع:
بحار الانوار ج ۵۰ ص ۱۴۹ ح ۳۵ چاپ ایران.
منتهی الامال ج ۲ ص ۶۵۴ چاپ هجرت.
اینجـــا ایران اَست!
تو بــﮧ مـا جـرات طــوفان دادی . . .
هوا خیـلی سرد بــود. از بلنــدگو اعلام کردنــد جمع بشیـد جلوی تدارکات و پتــو بگیــرید.فرمانــدهی گردان با صدای بلنــد گفت : کی سردشه ؟ همه جواب دادنــد : دشمــن !گفت : احسنت، احسنت. معلوم میشه هیــچ کدام سردتان نیست. بفرمایید بریــد دنبال کارهایتان ، پتــو به گردان ما نرسیــده ،
پتــویی نداریم که به شما بدیم
شوخی با تازه وارد
تازه اومده بود جبهه
یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:
وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟
اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده
شروع کرد به توضیح دادن:
اولاْ باید وضو داشته باشی
بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:
اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا برحمتک یا ارحم الراحمین
بنده خدا با تمام وجود گوش میداد
ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:
اخوی غریب گیر آوردی؟
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...