
مدتى بود، حساس شده بود. زود عصبانى مى شد. دو سه بار حرفمان شده بود. رفتم پیش رئیس ستاد، گله کردم.
دیدم حاج مهدى را صدا کرد و برد توى سنگر. یک ساعت آن جا بودند. وقت بیرون آمدن، چشم هاى مهدى پُف کرده بود.
برگشتم پیش رئیس ستاد گفت «دلش پُر بود. فرمان ده هاش، نیروهاش، جلوى چشمش پَرپَر مى شن. چه انتظارى دارى؟ آدمه. سنگ که نیس.»
بعد از آن، انگار که خالى شده باشد، دوباره مثل قبل شده بود; آرام، خنده رو.