« مردی می خواست کاملا خدا را بشناسد . ابتدا به سراغ افراد و کتابهای مذهبی رفت ، اما هر چه جلوتر رفت گیج تر شد . افراد و کتاب های نوع دیگر را نیز امتحان کرد اما به جایی نرسید .خسته و نا امید راه دریا را در پیش گرفت . کنار ساحل کودکی را دید که مشغول پر کردن سطل آب کوچکی از آب دریا بود . سطل پر و سر ریز می شد اما کودک همچنان آب می ریخت .مرد پرسید : (چه می کنی؟) کودک جواب داد : (به دوستم قول دادم همه آب دریا را در این سطل بریزم و برایش ببرم)تصمیم گرفت پسر را نصیحت کند و اشتباهش را به او بگوید ، اما ناگهان به اشتباه خود هم پی برد که می خواست با ذهن کوچکشخدا را بشناسد و کل جهان را در آن جا دهد ! فهمید که با دلش باید به سراغ خدا برود .به کودک گفت : (من و تو یک اشتباه را مرتکب شده ایم)
عجـــب !!!
مـــا خودمونو بترکونیمم نمیتونیم کاملا خدارو بشناسیم
فراتر از درکِ ماست ...
آدمها
می آیند
و می روند
ولی
در دلتنگی هایمان
شعرهایمان
رویای خیس شبانهمان می مانند
جا نگذارید ..........
هر چه می آورید را با خودتان ببرید
به خواب و خاطرهی آدم برنگردید ....
خدا ....تعرفی نمیشه براش گفت ...فاطمه ی چش سفید
چقدر سوت وکوره همه جا ...درپناه حق به یادتونم
به به الهه عسلی خان!

چشمون به جمالتون کدر شد
من چه برنامه هایی دارم برا بعد کنکور!!!!
ک بعدش همه یادم میره
بازم بیا:(