یک پیره زن فقط به سفیرت پناه داد
ماندم چه شد تعارف و اصرارهایشان ؟
اینجا سر برادر تو شرط بسته اند
غوغا شده میان کماندارهایشان ….
مسلم تو را فریاد میزند …
دارالاماره آخرین مقصد سفیرتوست و آخرین بی
حرمتیِ حرمت شکنان در حق من …
مسلم ، تنها پریشانِ شهر ، نفسش برید از بی وفایی این کوفیان …
پریشانیم !
نه از برای خودم و نه از ترس جانم ، بلکه در غم گرد و غباری ست
که کوفه برایت به راه انداخته ….
غمِ وحدتِ این کوفیان ، برای کشتنت ؛ کشت مرا و مچاله کرد قلبم را…
هراسانم ، از رونق گرفتن بازار شمشیرها ، رقابت کماندارها و اینانی که بر دامانشان
پراست از سنگ ریزه ها …
سر نیزه های کوفه تشنه ی پیکر توست ، عطشِ غارتِ اینان ،
آنقدری هست که پیرهنت رابر تنشان اندازه کنند !!!
آنقدری هست که برای غارت خلخال و روسری ،
خرجین ها بخرند و برای اسارت اهل حرمت ، ریسمان ها ببافند …
افسوس که کیسه های زر ، ریخت زهرش را …
افسوس …