دل من گم شد اگر پیدا شد
بسپاریدش امانات رضا
و اگر از طپش افتاد دلم
ببریدش به ملاقات رضا
از خدا خواسته ام بگذارد
که غلامش بشوم
همه گفتند محال است ولی
دل خوشم من به محالات رضا(ع)...
وقتیکه پیامبراکرم صلی الله علیه وآله وسلم درشب معراج به آسمان چهارم رسید،فرشته ای رادیدکه
لوحی در پیش روی خود نهاده و به آن نگاه می کند و اشک می ریزد.
این حرف کمی نیستا!انقد غرق نشیم تو روزمرگی هامون اول از همه بگم ما چرا باید بترسیم یا خجالت بکشیم ازینکه دوکلمه امربه معروف ونهی از منکر کنیم مگه این وظیفه ی مسلمون نیست؟چرا باید نگران حرف مردم باشیم که اگه ما این حرف هارو بزنیم متهم میشیم به ریا کار بودن یا بعضی ها با این لفظ"تو هنوز سنت کمه واسه نصیحت کردن"میخوان اعتماد به نفس طرفو پایین بیارن...حالا من که واقعا کم سن و سالم در برابر بزرگواری شما ها و اصلا قرار بر نصیحت نیست..
چیزی که هممون میدونیم اینه که نه فقط آدما همه مخلوقات با هدف خلق شدن
هدف و غایت فقط چندسال زندگی و بعدشم خداحافظ مارفتیم زیر خاک که نیست!
امام علی(ع)گفتن:خدا رحمت کنه کسی رو که بدونه از کجا اومده،در کجا قرار داره و به کجا میره!
این اصلو که درک کنیم و عمل کنیم به اون هدفه قطعا میرسیم همون هدفی که خدا بخاطرش خلقمون کرد!
ایشالا که هممون قبل و بعد از هرچیزی خدا رو پیدا کنیم و خدا رو حس کنیم!
و ایشالا که همتون مورد رحمت خدا قرار بگیرید
رسول خدا (ص): مسلمان خوب کسی است که از هر سخنی که به کار آخرتش نیاید لب فرو بندد. (امالی شیخ مفید صفحه 46)
امام صادق(ع): همانا دشنام دادن و هرزه گویی و زبان درازی ناشی از نفاق و دورویی استی
(جهاد با نفس، ح 678)
و عیـــــدتون مبارکــــ
ـــــ
مشق دوری را چگونه با دل بی تاب بنویسم
نیستی بابا
بی تو من فردا چگونه مشق بابا آب بنویسم
باز بابا آب!
باز بابا آب!
باز بابا آب را بستند!
رفته ای اما عمو عباس ها هستند
پاسداران رشید یاس ها هستند
در دل هر ذره می گفتی که یک رود است
در دل هر ذره یک رود است و عالم شمر و نمرود است
باز بابا شمرها بر خیمه ما آب را بستند
اما
کودکان شاداب
دیدگان خواب را بستند
صحنه گرچه سخت تکراری است
فصل اینک فصل بیداری
داستان این بار برعکس است
نهر بین خیمه ها جاری است!
علی محمد مودب
شاید دعا کنی کاش حضرت آقا بود موهای نازت را دوباره نوازش میکرد
همه ی ما دیدیم بعد غم بابا تو در آغوش آقا ناز کردی آقا هم چه زیبا نازت را خریده بودو تو حس کردی دوباره دست های بابا را…
تصور چشم های معصومانه ات دلم را پاره پاره می کند و من امروز به تو و بچه هایی مثل تو فکر میکنم
بخواب شاید بابا به خوابت بیاید و باز هم بغلت کند و نازت را خریدار باشد .
بخواب آرمیتای نازم شاید بابا در خواب موهایت را نوازش کند تا مثل قدیم ها تو را در آسمانی که برایت انتها نداشت چرخ دهد و موهایت میان ابرهای خوشحالی محو شوند .
بخواب شاید بابا بیاید و تو بتوانی یک بار دیگر دست هایت را به دور گردنش بیندازی و سرت را به روی شانه هایش تکیه دهی و بخوابی…
نمیدانم نازهایت را چه می کنی در کجا پنهان می کنی …
امروز به عکس های بابا نگاه نکن آرمیتای نازم.
کاش امروز هیچ کدام از عکس های بابا در اتاقت نباشد
کاش امروز به روزهای قبل فکر نکنی …
کاش امروز به چشم ها و دست های بابا نگاه نکنی
می ترسم تو هم مثل رقیه …
میترسم میدانم ملائک هم طاقت ندارند
میدانم که آسمان پیرهن می درد اگر تو از قاب عکس بابا نوازش بخواهی
و مادرت چه کند وقتی میداند نگاه های تو پایان خوشی ندارد وقتی بابا دیگر نمیتواند تو را ناز دهد.
آرام بخواب شاید بابا بیاید..
از
کمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتند .
خانمی گوشی را
برداشت.
مثل همه موارد
قبلی با اشتیاق گفتند که بعد از بیست وچندسال انتظار ، پیکر شهید پیدا شده و تا
آخر هفته آن را تحویلشان می دهند.
برخلاف تمام
موارد قبلی ، آن طرف خط ، خانم فقط یک جمله گفت :حالا نه. می شود پیکر شهید را
هفته آینده بیاورید ؟
آقا جا خورد اما
به روی خودش نیاورد. قبول کرد.
گذشت .
روز موعود رسید.
به سر کوچه که رسیدند دیدند همه جا چراغانی شده. وارد کوچه شدند.دیدند انگار
درخانه شهید مراسم جشنی برپاست.
در زدند کسی
منتظر آنها نبود چون گویی هیچ کس نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیافتد. مقدمه چینی
کردند صدای ناله همه جا را گرفت مجلس جشن که حالا معلوم شد مجلس عروسی دختر شهید
است به مجلس عزا تبدیل شد تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس بود.
خودش خواسته بود
که پدرش در مجلس عروسی اش حاضر شود به عمد آمدنش را به تأخیر انداخت. عروس گفت
تابوت را به داخل اتاق بیاورید. خواست که اتاق را خالی کنند. فقط مادر و داماد
بمانند و همرزم پدرش.
همه رفتند.
گفت در تابوت را
باز کنید. باز کرد.
گفت: استخوان
دست پدرم را به من نشان بده. نشان داد.
استخوان را در
دست گرفت و روی سرش گذاشت و رو به داماد با حالت ضجه گفت: ببین!ببین این مرد که می
بینی پدر من است. نگاه نکن که الان دراز کش است روزی یلی بوده برای خودش . ببین
این دستِ پدرمن است که روی سرم هست. نکند روزی با خودت بگویی که همسرم پدر ندارد.