♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

دیدارِ خدا بُوَد مُیَسَر با دیده ی دل، نه دیده ی سر . . .
♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

دیدارِ خدا بُوَد مُیَسَر با دیده ی دل، نه دیده ی سر . . .

شب اول محرم الحرام


شب اول محرم الحرام

یک پیره زن فقط به سفیرت پناه داد  

ماندم چه شد تعارف و اصرارهایشان ؟

اینجا سر برادر تو شرط بسته اند

غوغا شده میان کماندارهایشان ….

 

مسلم تو را فریاد میزند …

دارالاماره آخرین مقصد سفیرتوست و آخرین بی

 حرمتیِ حرمت شکنان در حق من …

مسلم ، تنها پریشانِ شهر ، نفسش برید از بی وفایی این کوفیان …

پریشانیم !

نه از برای خودم و نه از ترس جانم ، بلکه در غم گرد و غباری ست

 که کوفه برایت به راه انداخته ….

غمِ وحدتِ این کوفیان ، برای کشتنت ؛ کشت مرا و مچاله کرد قلبم را…

هراسانم ، از رونق گرفتن بازار شمشیرها ، رقابت کماندارها و اینانی که بر دامانشان

 پراست از سنگ ریزه ها …

سر نیزه های کوفه تشنه ی پیکر توست ، عطشِ غارتِ اینان ،

 آنقدری هست که پیرهنت رابر تنشان اندازه کنند !!!

آنقدری هست که برای غارت خلخال و روسری ، 

خرجین ها بخرند و برای اسارت اهل حرمت ، ریسمان ها ببافند …

افسوس که کیسه های زر ، ریخت زهرش را …

افسوس …