♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

دیدارِ خدا بُوَد مُیَسَر با دیده ی دل، نه دیده ی سر . . .
♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

♥ بـﮧ رنگـــ خدا ♥

دیدارِ خدا بُوَد مُیَسَر با دیده ی دل، نه دیده ی سر . . .

*خاطرات شفا یافتگان*

شش ماهی می شد که درد شدیدی در کف پایم احساس می کردم.هر چه دکتر رفتم و دوا و درمان کردم فایده ای نداشت.از درد پا لنگ لنگان راه می رفتم.در آن زمان من در کفشداری 2 بودم.از این کفشداری ضریح پیداست.رو به ضریح کردم و گفتم : یا امام رضا (ع) من خجالت می کشم به این شکل لنگ لنگان در خدمت زوار تو باشم؛ عنایتی کن تا این درد پای من خوب شود.فردای همان روز که دوباره به حرم آمدم، دیگر هیچ دردی در پایم احساس نمی کردم و به راحتی راه می رفتم و خوشحال بودم از اینکه آقا نظر لطف و عنایتی به بنده داشته است
سال 82 بود که روزی خانمی که بچه ای به بغل و ساک بزرگی هم در دست داشت نزد ما آمد می خواست برای زیارت برود تا خواستم ساکش را بازرسی کنم عذر خواهی کرد و گفت: در داخل ساک لباسهای کثیف بچه است که دو سه روزی است که همینجا انباشته ام.و بدون اینکه من چیزی بپرسم زد زیر گریه و گفت دو روز است که ما در مشهد هستیم اما هنوز به زیارت آقا نیامده ایم. دزد کیفمان را زده و بی پول و بی رمق دو روز است که در این شهر راه می رویم.از یک مغازه دار فقط کمی شیر برای بچه گرفته ایم.از او خواستم بعد از اینکه زیارتش تمام شد به منزل ما بیاید و آدرس را هم به او دادم خودم هم آن شب با عجله خانه آمدم و شامی برایشان مهیا کردم.اعضای خانواده نگران بودند که من چطور به این راحتی به آنها اعتماد کرده ام و آنها را به خانه راه داده ام اما من اصلا نگران نبودم.آن شب غذا و جای خواب در اختیارشان گذاشتم و صبح روز بعد که می خواستند بروند مقداری پول به آنها دادم و گفتم اینهم شیرینی بچه تان
روزهای اولی که به خدمت آقا درآمده بودم ، خانمی می خواست بدون چادر وارد حرم شود.وی مسافری بود که فراموش کرده بود از خانه چادر بیاورد و می خواست هر چه زودتر برگردد و فرصت خرید چادرهم نداشت.زمانی که آنهمه میل و اشتیاق را در چشمانش برای زیارت آنهم با آن فرصت کمی که داشت دیدم، چادر خودم را به او دادم تا برای زیارت برود.وقتی که برگشت چهره اش سرشار از رضایت و خوشحالی بود و من هم بسیار خوشحال بودم که به او کمک کرده ام اما این مطلب را نمی دانستم که اینکارم اشتباه بوده و بابت اینکار باید مواخذه شوم
روزی خانمی را دیدیم که هاج و واج مانده بود.به جای اینکه لباسها را به تن کند آنها را زیر و رو می کرد و با تعجب نگاهشان می کرد.ناگهان اشک از گوشه چشمش جاری شد.خدام فکر کردند از اینکه گفته اند لباس هایش مناسب اینجا نیستند ناراحت شده است.بنابراین یکی از خانم ها را جلو فرستادند تا علت گریه زن را سوال کند.او گفت: خوشا به حالتان چه امام رئوفی دارید کاش پیش از اینها ایشان را می شناختم نمی دانم چرا پس از هشت سال چنین تصمیمی گرفتم.خادم پرسید: مگر هشت سال پیش چه اتفاقی افتاده بود؟ زن گفت: هشت سال قبل که رفته بودم کربلا، شب خواب دیدم مشرف شده ام حرم آقا سید الشهدا(ع).زیارت کردم و از حرم بیرون آمدم.داخل صحن متوجه شدم که صفی از خانم ها جلوی یک پنجره ای که حدود یک متر بلندتر از کف نصب شده است ایستاده اند.بین خانم ها لباس توزیع می کردند.من هم در صف ایستادم نوبت به من که رسید.اسمم را پرسیدند و من هم گفتم.آن آقا فرمودند: اینجا در حرم امام حسین (ع) سهمیه ندارید.سهمیه ی شما در ایران در شهر مشهد و در حرم مطهر حضرت رضا(ع) است.من ناراحت شدم و از حرم بیرون آمدم.با خودم می گفتم امام رضا(ع) کجاومن کجا؟ پاکستان کجا و ایران کجا؟ در حالی که خودم را نکوهش می کردم از خواب بیدار شدم و تا امروز که قسمتم شد بعد از هشت سال به این بارگاه ملکوتی بیایم یادی از آن خواب نکردم.ولی امروز این لباس ها دوباره من را به یاد همان خواب انداخت ، باورم نمی شود این همان لباس هایی است که در عالم خواب به من دادند؛ همان لباس هایی است که حواله اشان را به مشهد داده بودند.
یک شب هنگام رفتن به خانه دیدم دور یکی از میدان ها یک ماشین پارک است و خانواده ای هم داخل آن هستند.به نظرم رسید که زائر هستند.به دلم افتاد که از ایشان دعوت کنم امشب را میهمان ما باشند.رفتم جلو و پرسیدم ببخشید شما زائر هستید؟ گفتند : بله ، گفتم دنبال جا می گردید؟ گفتند: بله، گفتم : ما یک منزلی داریم که .... بنده خدا من و منی کرد و گفت : در مورد هزینه اش .... گفتم : ای آقا این چه حرفیه.خلاصه اش این شده بود کار ما! هر شب برویم دور میدانها بگردیم ببینیم چه کسی دنبال خانه می گردد.بعضی وقت ها سه، چهار ساعتی طول می کشید؛ همینطور توی شهر چرخ میزدم تا بالاخره یک نفر که واقعا بیشتر از دیگران واجب است و ضرورت دارد دعوت کنم میهمان ما باشند.می آمدند منزل هر چه بود دور هم درست می کردیم و می خوردیم، وقتی هم که متوجه می شدند من خادم هستند خوشحال می شدند و می گفتند ما میهمان آقا هستیم.

حدود سه سال پیش دچار بیماری بدخیمی شدم.بیست کیلو کاهش وزن پیدا کرده بودم.تشخیص دکترها سرطان بود. سونوگرافی پیشرفت روز به روز غده بدخیم را نشان می داد.قرار شد برای عمل جراحی بستری شوم، البته دکترها به این عمل هم خیلی خوش بین نبودند. قبل از رفتن به بیمارستان، به حرم آمدم، وضو گرفتم و رو به ضریح ایستادم و گفتم : یا امام رضا هشت سالی است که نوکری تو و زوارت را می کنم اگر از این مدت فقط نیم ساعتش هم قبول بوده، شفای مرا بده و مرا از این بیماری مهلک نجات بده.در آن لحظات حال و هوای عجیبی داشتم، تا آنجا که بخاطر دارم خیلی گریه کردم.احساس کردم خواسته ام را گرفته ام.روز بعد با اصرارمن، دوباره آزمایشات و نمونه برداری انجام شد.تشخیص دکترها این بار بیماری دیگری بود که با مصرف یک نوع دارو به راحتی برطرف می شد و اکنون که حدود سه سال است از آن زمان گذشته اصلا احساس بیماری ندارم و مشکلم به لطف خدا برطرف شده است.

 


طلبه ای به تازگی ازدواج کرده بود و حقوق بسیار کمی دریافت می کرد که برای گذران زندگی کافی نبود.روزی که از خانه خارج می شد همسرش به او گفت که برای امروز هیچ چیز در خانه نداریم تا آماده کنم.مرد برای دریافت مساعده رفت، اما هنوز نیمه ماه نبود و مساعده ای پرداخت نمی شد.او که به تازگی ازدواج کرده بود و نزد همسرش آبروئی داشت دلش شکست به حرم آقا رفت و رو به گنبد نشست و گریه کرد و از امام خواست تا آبرویش را پیش همسرش حفظ کند.دقایقی نگذشت که مردی به شانه او زد و گفت: آقا شما مشکلی دارید که اینچنین گریه می کنید؟ مرد جوان علت گریه اش را به او گفت.آن مرد به مرد جوان گفت: من به حالی که شما اکنون دارید و چنین رو به این گنبد گریه می کنید و راه حل مشکلتان را از امام می خواهید، غبطه می خورم.سپس دست داخل جیبش کرد مقدار قابل توجهی پول درآورد و به مرد جوان داد و گفت : این پول را از من بگیرید فقط در عوض، هر زمان که از جلوی این گنبد رد شدید سلامی هم از طرف من به آقا عرض کنید.مرد خوشحال و خندان از این هدیه به موقع، نزد همسرش بازگشت

 


من دوستی دارم که رئیس کاروان سفر حج است.یک شبی که در آسایشگاه خواب بودم، در خواب دیدم با او از صحن قدس عبور می کنیم که یکباره گودالی باز شد و به داخل گودال افتادیم، در آن گودال جمعیت زیادی وجود دارند و آتشی نیز روشن بود.در آنجا به ما گفتند که اینجا صحرای محشر است و به اعمال انسانها رسیدگی می کنند.گناهکاران را بطرف آتش می بردند به ما دو نفر که رسیدند یک بنده نورانی به طرف ما آمد و گفت: آقائی که کنار ایستاده گفت به شما بگویم که به این دو نفر کاری نداشته باشید، اینها خادمان حرم آقا هستند.از خواب که بیدار شدم حال عجیبی داشتم و مطمئن شدم که آقا برای خادمانشان عنایتی قائل هستند
 

آمدن من به این مکان برای خدمت به آقا و زوارش برایم خاطره ای بسیار خوشایند است.برادر بزرگتر من برای کفشداری تقاضانامه داده و تقریبا همه کارهایش را انجام داده بود.در نهایت به من هم گفت که برای کفشداری جذب نیرو می کنند برو وثبت نام کن.من هم تشکیل پرونده دادم و ثبت نام کردم. بعد از 2 ماه به من اطلاع دادند که اسمت برای کفشداری درآمده است.من هم طبق گفته آنها بقیه مدارکم را بردم.در آنجا سوال کردم آیا اسم برادرم هم درآمده است یا خیر؟ که گفتند برادر شما ثبت نام نکرده است؛ خلاصه پس از انجام بررسی های مربوطه مشخص شد که پرونده من و برادرم یکی شده و در واقع اسم برادرم به عنوان کفشدار درآمده بود، و اسم مرا خط زده بودند.دلم شکست خدمت آقا آمدم و گریه کردم.مدتی از این ماجرا گذشت شخصی از طرف آستان قدس به اداره ما آمد تا کار همسرش را که دچار مشکل شده بود، درست کند.همکارم به آن مرد گفت که : این دوست ما علاقه زیادی دارد تا خادم آقا باشد و ماجرائی را که برایم پیش آمده بود برای او تعریف کرد.آن آقا هم که متوجه علاقه شدید من شد قول مساعدت داد.بالاخره پرونده من از یک معاونت به معاونت دیگری منتقل شد و پس از 7 روز کارگزینی مرا خواست و با لطف خدا و عنایت امام (ع) سالهاست که به عنوان کفشدار هفته ای یک شب در خدمت آقا و زوارش هستم.


آقائی بود که دچار سرطان شده بود طوری که حتی دندانهایش هم ریخته بود. خانواده اش برای مداوا او را به آمریکا و آلمان نیز برده بودند، اما بی نتیجه به ایران بازگشته بود.مادرش که دیگر امیدی به شفای فرزندش نداشت کنار پنجره فولاد می آید و شفای فرزندش را از آقا می گیرد.ایشان هم اکنون در یکی از مراکز اداری در کمال صحت و سلامت به کار و زندگی مشغول است.به این مناسبت سوری نیز برپا کرد که ما نیز در آن شرکت کردیم.

شخصی نزد ما آمد و گفت: من مدتها پیش از ناراحتی شدید معده رنج می بردم، طوری که هر چه می خوردم دوباره برمی گرداندم و دکترها مرا جواب کرده بودند.روزی به حرم آقا آمدم و گفتم یا امام رضا این بیماری امان مرا بریده است یا شفایم دهید یا مرگم را از خدای بزرگ می خواهم.وی در همانجا از فرط گریه خوابش برده بود و در خواب دیده بود که حضرت دستی به شکم او کشیده بود.طبق گفته آن شخص حالا که مدتها از آن زمان می گذرد ایشان دیگر هیچ گونه مشکلی در این زمینه ندارند.

دختری از اهالی مشهد، بطور ناگهانی قدرت تکلمش را از دست داده بود.یک شب از خواب بیدار شده و خودش به تنهایی به حرم آمده بود.برای عملش گویا پول زیادی لازم بوده و مادرش می خواسته خانه شان رابفروشد تا خرج عمل را مهیا کند.دختر نیمه های شب وارد حرم شده و سر بر روی ضزیح به خواب رفته بود. در خواب مرد بلند قامتی را دیده بود که از میان جمعیت به طرف او آمده ، کنار او نشسته و به او گفته بود : با من حرف بزن.دختر زبانش را به او نشان داده بود تا او را متوجه لال بودن خودش بکند مرد دستی روی گردن او کشیده بود.دختر می گفت انگار چیزی که مانع حرف زدنم می شد از گلویم خارج شد؛ او بدین ترتیب شفایش را از آقا گرفته بود
همانطور که می دانید افراد مختلف با مذاهب و ملیتهای متفاوت به حرم امام رضا(ع) می آیند.روزی در صحن انقلاب دو نفر خانم را دیدیم که با حجاب نا مناسب وارد حرم شدند.همکارم نزد آنها رفت و گفت: امشب، شب ولادت حضرت زهرا(ص) است و شما در چنین مکان مقدسی قرار دارید،لطفاً حجابتان را رعایت کنید.آنها گفتند: ما مسلمان نیستیم مریضی در تهران داریم که همه دکترها از او قطع امید کرده اند، یکی به ما گفت اگر بتوانید امشب که شب میلاد حضرت زهرا (ص) است خودتان را به حرم امام رضا(ع) در مشهد برسانید، امیدوار باشید اگر خدا بخواهد شفای بیمارتان را از آقا می گیرید.ما هم به سختی بلیط هواپیما تهیه کردیم و به اینجا آمدیم.همکارم آنها را به کنار پنجره فولاد برد. بشدت پشت پنجره فولاد گریه می کردند.مدتی گذشت تا تلفن همراه یکی از آنها زنگ زد و به او اطلاع دادند که حال مریض در تهران رو به بهبود است، به هوش آمده و بلند شده و روی تختش نشسته است.بیمار گفته بود: شخصی نورانی را دیدم که به سویم آمد و گفت بلند شو که تو شفا گرفته ای!
خادم شدن من نذر پدرم به امام رضا(ع) بوده است.زمانی که کودک بودم، دچار سنگ مثانه شده بودم که بابت عمل جراحی آن باید پول زیادی می پرداختیم که اصلا آن روزها پدرم قادر به پرداخت آن نبود، از طرفی هم چون خیلی ضعیف و نحیف بودم دکتر مربوطه که یک دکتر هندی بود به پدرم گفته بود که شاید به راحتی بهوش نیایم یا طاقت عمل را نداشته باشم، با این همه پدرم پول عمل را مهیا کرد.شب قبل از مراجعت ما به بیمارستان یک شب هنگام غروب پدرم به حرم میآید و با آقا راز و نیاز می کند و به آقا می گوید اگر پسرم را شفا دهی یک عمر در خانه ات به زوارت خدمت می کند.زمانی که به خانه برمی گردد، همسایه امان که یک خانم یزدی بود به پدرم میگوید پسرت خلاص شد! پدرم تصور می کند من مرده ام و یا امام رضا گویان بالای پله ها می دود اما منظور همسایه این بود که پسرت خوب شده است و از این درد خلاص شده است.من نیز بنابر نذر پدرم و عنایتی که از سوی آقا به من شده است مدتهاست که در خانه ایشان در حال خدمتم.انشاالله که حتی فقط لحظه ای از آن مورد قبول باشد